loading...
دانلود کتاب های کمیاب,دانلود کتاب کمیاب
آخرین ارسال های انجمن
paydownload.ir بازدید : 268 یکشنبه 20 مهر 1393 نظرات (0)

دسته بندی :انس با قران

موضوع: حکایت اخلاقی

نود و نه میش

اوردهاند به هارون الرشید گفتند (ناطقی ) کنیزکی دارد که مادر ایام مثل حسن صورت و لطف سیرت او نزاده و روی دلبرش با ماه اسمانی برابر ی میکند (هارون ) چون بشنید طینت در باطنش اثر کرد و با خود گفت چرا چنین کنیزی در زمان خلافت من باشد و از خدمت من بازماند و دست روزگار او را به دیگری بسپارد در همان لحظه کس را پی (ناطقی ) فرستاد چون اوحاظرشد هارون گفت شنیده ام جاریه (کنیزک) شایسته ای داریباید او را حاضر کنی وقتی ( ناطقی ) این سخن بشنید مانند بید بر خود بلرزید با لب خشک و دیده ی تر به خانه برگشت وقتی جاریه خواجه را بدان حال دید گفت چه واقع شد ه که قد صنوبر تو منحنی و چهره ی ارغوانیتو زعفرانی گشته  ان گاه قصه را باز گفت کنیزک گفت باک مدار و اندوه مخور که اگر یاراهل است این کار سهل است مرا با با اطمینان خاطر نزد خلیفه بفرست من چنان کنم به فصل خدای تعالی که که تو از این غم نجات یابی

(ناطقی) کنیزک رانزد هارون ارشید فرستاد چون کنیزک به حضور خلیفه رفت هارون نگاه کرد در شکل و حسن او حیران ماند و گفت ای جاریه شنیده ام که چون باز اواز از توبه پرواز اید جز دل مستمعان را نرباید  کنیزک در جوابهارون این ایه را خواند ( یزید فی الخلق ما یشا ) او (خداوند) هر چه بخواهد در افرینش میافزاید هارون تعجب کرد و گفت ای جاریه جواب از ایه ی قران میگویی مگر تو در ایات قران استواری  جوابداد یا امیر (هذه من فضل ربی ) این از فضل پروردگار مناست هارون در گفتار لطیف و روی ظریف او حیرانماند و گفت ای جاریه چه شود اگر از حسن صوت خود عشری ( ده ایه) برایما بخوانی جاریه بی درنگ گفت:( بسم الله الرحمن الرحیم ان هذا اخی له تسع و تسعون نعجة ولی نعججة واحدة فقال اکفلنیها و عزنیفی الخطاب ) به نام خداوندبخشنده ای بخشایشگر این برادر مناست او نود و نه میش دارد و من یکی بیش ندارم  اما او اصرار میکند که این یکی را هم به منواگذار و در سخن بر من غلبه کرده است هارون چوناین ایه بشنید اب دردیده بگردانید ( گریست  و گفت  ای جاریه معلوم شد که تو خواجه ی خود رابسیار دوست میداری و قصه دل بر صفحه ی رخسار مینگاری جواب داد ( الف بین  قلوبهم ) دل های انان را با هم الفت داد

چون هارون این ایه را بشنید دلش به درد امد و گفت ( لا تحافی و لاتحزنی انا رادوه الیک ) نترس و غمگین مباش که ما او را به  تو باز میگردانیم و در همان لحظه دستور داد تا خلعت اوردند و بدو داد و گفت ای جاریه نزد خواجه ی خود برو که دل تو تو او را میخواهد پس جاریه نزد خواجه ی خود بازگشت

منبع : inapply.com

برچسب ها حکایت اخلاقی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 307
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 186
  • آی پی امروز : 62
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 72
  • باردید دیروز : 42
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 114
  • بازدید ماه : 309
  • بازدید سال : 7,607
  • بازدید کلی : 322,101